اگر پوستت فرق سرما و گرما رو می فهمید،
که دیگه چشمات به بهاری بودن یا پاییزی بودن ابرهای عظیم این روزهای دم پنجره ات شک نمی کرد،
که دیگه پوستت، گوشتت، حتی خونت؛ این "درد" ِ مثلاً بی معنای پیـــر رو نمی گرفت و باهاش همخونه نمی شد...
فقط اگر پوستت می فهمید که توی سطح این دنیا، واقعاً بین قلب آدما و درختا و ماهی ها و پروانه ها، اون چیزی نمیگذره که به نظر می رسه...
من که می فهمیدم این چیزا همش "یک ضبط است" فقط کودکانه می خواستم فراموش کنم که هرگز نمی شه فراموش کرد. فقط میشه " به خاطر نیاورد " .
منی که این هیبت سیاه و غلیظ و کشداری که مدتی بود مثل سایه ام به دنبال خودم نمی دیدم.
هیبتی که "بود" اما نورهای درخشان و رنگی قلبم مانع دیده شدن تاریکی و هیبتش می شد.
هیبتی که با حضورش می خواد خاطرنشان کنه که ما آدما جز خاطره های چرکینمون، اشتباه هامون، شکست هامون، خرابکاری هامون، تلاش های بی فایده مون، افتادن هامون و دیگه بلند نشدن هامون، چیزی نیستیم ... هیچ.
خواستم بهت بگم این هیبت رو من به تنهایی نساختم این هیبت رو همه ی ما و شما باهم ساختیم
هیبتی که اگر بهش اجازه بدم، اغراق وار بلند می شه و با همه ی تاریکی هاش، همه ی ریزنقطه های روشن وجودم رو می بلعه ... تا جایی در اعماق بی رحمش، همونجا که تمام سرزنش ها و درک نکردن ها و قضاوت کردن ها و شوخی های نیشدار و نبخشیدن ها و رفتن ها و نشنیدن ها و 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30