8 خرداد

ساخت وبلاگ
  اگر پوستت فرق سرما و گرما رو می فهمید، که دیگه چشمات به بهاری بودن یا پاییزی بودن ابرهای عظیم این روزهای دم پنجره ات شک نمی کرد، که دیگه پوستت، گوشتت، حتی خونت؛ این "درد" ِ مثلاً بی معنای پیـــر رو نمی گرفت و باهاش همخونه نمی شد... فقط اگر پوستت می فهمید که توی سطح این دنیا، واقعاً بین قلب آدما و درختا و ماهی ها و پروانه ها، اون چیزی نمیگذره که به نظر می رسه... من که می فهمیدم این چیزا همش "یک ضبط است" فقط کودکانه می خواستم فراموش کنم که هرگز نمی شه فراموش کرد. فقط میشه " به خاطر نیاورد " .  منی که این هیبت سیاه و غلیظ و کشداری که مدتی بود مثل سایه ام به دنبال خودم نمی دیدم. هیبتی که "بود" اما نورهای درخشان و رنگی قلبم مانع دیده شدن تاریکی و هیبتش می شد. هیبتی که با حضورش می خواد خاطرنشان کنه که ما آدما جز خاطره های چرکینمون، اشتباه هامون، شکست هامون، خرابکاری هامون، تلاش های بی فایده مون، افتادن هامون و دیگه بلند نشدن هامون، چیزی نیستیم ... هیچ. خواستم بهت بگم این هیبت رو من به تنهایی نساختم این هیبت رو همه ی ما و شما باهم ساختیم  هیبتی که اگر بهش اجازه بدم، اغراق وار بلند می شه و با همه ی تاریکی هاش، همه ی ریزنقطه های روشن وجودم رو می بلعه ... تا جایی در اعماق بی رحمش، همونجا که تمام سرزنش ها و درک نکردن ها و قضاوت کردن ها و شوخی های نیشدار و نبخشیدن ها و رفتن ها و نشنیدن ها و 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30

  از آن روزی که کَندَم و رفتم دو ماه گذشت. طعم آن روز برایم هنوز هم شفاف نیست. نه اینکه روز تلخی باشد ولی شیرین هم نبود. روز ترسناکی بود. به نقاطی از خودم سفر کردم که نمی دانستم هست. مخلوطی از دل بریدن و کندن و تـــازه آشوب خفته ی عمق دل را احساس کردن. و هیچ آنطور که تصورش می کردم نبود. اینکه با محبوب ترین لباس های آبی و مشکی ام، چمدانی مستطیلی شکل دستم گرفته باشم و روی ریل راه آهن در امتداد غروبی با رنگ هایی داغ و سوزان، به ملازمت پروانه های شیشه ای که نور از تن سبکشان عبور می کند؛ آنقدر قدم زنان بروم تا محو شوم. اگرچه لباس های نیمه محبوب بنفشم بر تنم بود، ولی نه نور گرم غروب بر رفتن طوسی ام بر آن دالان های سرد سایه انداخته بود و نه کوله بارم تنها یک چمدان مستطیلی شکل، که بارهایی سنگین و بدقواره و دست و پا گیر، با پایی که گاه خودم با عصا و یا گاه آنها با صندلی چرخدار، کشان کشان، می بُردند.  آن حس خفه شده ی پشت تمام اشک های آدم هایی که هرگز سرازیر نمی شوند از کوله بارهای سفرم بود که مدام باید جا به جایش می کردم...آن لبخندهای پر دردی که اگر جایش اشک بود، اینهمه جایش نمی ماند...لا اقل با نمکش زخم ها را می شُست و می بُرد. باید می دانستم، قدم زنان محو نخواهم شد. منی که مقصدم نقطه ای نه خیلی دور نبود. منی که زمینم آب چون برای ماهی که نه حتی خاک، چون برای درخت هم نبود. منی که نه به ملاز 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30